آمیتیسآمیتیس، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

آمیتیس خورشید زندگی من و باباش

مادر ...

همیشه نعمت هایی رو که خدا بهم داده رو بعضی وقتا میشینم و به ترتیب اهم و مهم میکنم یعنی میگم مهمترین چیزی که خدا بهم داده چی هست و چی می تونه باشه نعمت سلامتی نعمت وجود و نعمت فرزند و هر چیز دیگه ای اما  به نظرم نعمتی بهتر از مادر برای من خدا خلق نکرده که با تمام وجود شکرش رو به جای میارم یه جلوه کامل از رحمت خدا من هرگز هیچ شبی رو نتونستم به هیچ خاطری تا صبح بیدار باشم ام شبایی که تب داشتم و تا صبح دستم رو می گرفتی و کنارم می نشستی از جلوی چشام کنار نمی ره چشای نگرانت موقع امتحاناتم ، وقتی که بهت می گفتم صبح منو ساعت چهار یا پنج بیدار کن امتحان دارم و تو تا صبح میومدی به ساعت نگاه می کردی نکنه من رو به موقع نتونی بیدار...
4 خرداد 1395

لحظات

  آمیتیس این روزها به پیش دبستانی میره و داره لحظات جدیدی رو تجربه می کنه . آمیتیس : مامان امروز یکی از بچه های مهد دستش رو تو دهنش می کرد و به عروسک من میزد . من : خوب بهش می گفتی کار بدیه . آمیتیس : مامان گفتم ولی اون دوباره تکرار کرد . من : خوب به خانم قنبری ( مدیر ) می گفتی بهش بگه . آمیتیس : اون وقت خانم معلمم باهاش دعوا می کرد و بعد اون از من متنفر میشه خوشحال شدم خیلی خوشحال چون دخترم زیراب زن نیست و از حالا طوری شخصیتش شکل گرفته که بدون اتکا به کس دیگه بخواد کسب بزرگی کنه یا کاراش رو پیش ببره همین که بتونه خودش گلیمش رو از آب بکشه برای من که خیییلییه همین که به احساسات دیگری احترام میز...
25 فروردين 1395

روزها

سلام خیلی وقته که می خوام مطلب بزارم اما بنا به دلایلی وقت نمیشه از آمیتیس خانم بگم که داره هر روز با روز قبلش هزاران هزار نمی دونم مقیاس تغییر چیه برفرض درجه باشه همون درجه داره تغییر می کنه از حرف زدناش تا فکر کردناش و بازی هاش و سطح توقعاتش . دندون عقبیهاش که معروف به دندانهای 6 سالگی هستند دراومد البته یکیشون و اونم با هزار درسر اعم از تب و سردرد و آبسه که خدا رو شکر دکتر مهربونش به موقع به دادمون یعنی به داد اون دندون رسید پیش دبستانی رو که خیلی نمیذارم بره از ترس سرماخوردگی های عجیب و غریب و خودم کمی باهاش کار می کنم اهل تلویزیون دیدن که خیلی هست و از کیمیا و آهی گرفته تا عمو پورنگ و مستند زندگی کروکودیل ها همه رو...
20 بهمن 1394

یک کامنت

سلام امروز تو وبلاگ یکی از دوستان مطلبی رو خوندم و خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم و کامنتی که براشون گذاشتم این بود : خیلی سخته که آدم خودشو با معیارهای یه مادر ایده آل با فاصله خیلی طولانی ببینه آدم ببینه دخترک بزرگ شده و تو در این قضیه حس کنی کوتاهی کرده باشی وقتی که بچه به دنیا نیومده چقدر کتاب روانشناسی می خونی و چه و چه که من میخوام فلان کنم فلان زبان رو در 2 یا 3 سالگی یادش بدم برای پرورش هوشش این کارا رو بکنم بفرستمش تست هوش ازش بگیرن و بگن بچه شما از اینشتین هم با هوش تره یا تا 6 سالگی قرآن رو خوب یادش بدم با تفسیر ولی وقتی نگاه میکنم هیچ کاری نکردم یاد اون حرف دانشمند روانشناسی می افتم که می گفت وقتی بچه نداشتم شش ایده ب...
16 مهر 1394

بوسه

دیشب آخرای شب بود من داشتم با خودم یه سوره از قرآن رو زمزمه می کردم که تو به من نگاه کردی ... یه لحظه دیدم کف دستت یه بوس گذاشتی و به سمت آسمون فوتش کردی بعد به من گفتی مامان واسه خدا بوس پرت کردم  تو اون لحظه به این فکر می کردم که تو هم بوسه خدا بودی که از تو آسمون واسم فرستاد فرشته کوچولوی من دختر نازم روزت مبارک ...
24 مرداد 1394

همچنین

دیشب در حالی که آمیتیس رو بغل کرده بودم و می بوسیدم گفتم شب بخیر اونم گفت ... همچنین پی نوشت1 : دیروز آمیتیس به من گفت مامان ظرف رو بده من گفتم نه و آمیتیس گفت : مامان دستم به دامنت لطفا ... پی نوشت 2 : آمیتیس هر چیزی رو بخواد میگه مامان زحمتتون میشه و من لبریز از می کنمش   ...
18 مرداد 1394