آمیتیسآمیتیس، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

آمیتیس خورشید زندگی من و باباش

آخرین روز مدرسه در سال 1395

خوش به حال غنچه های نیمه باز بوی باران بوی سبزه بوی خاک شاخه های شسته باران خورده پاک آسمان آبی و ابر سپید برگهای سبز بید عطر نرگس رقص باد نغمه شوق پرستو های شاد خلوت گرم کبوترهای مست   نرم نرمک می رسد اینک بهار خوش به حال روزگار خوش به حال چشمه ها و دشت ها خوش به حال دانه ها و سبزه ها خوش به حال غنچه های نیمه باز خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز خوش به حال جام لبریز از شراب ...
24 اسفند 1395

رستم و سهراب

سلام یکی دو شب قبل آمیتیس خانم که خوابش نمی برد از من درخواست یک قصه کرد و چون تمام داستان هایی که براش گفته بودم تکراری شده بود کلی فکر کردم و به مغزم فشار آوردم که چه داستانی بگویم که تکراری نباشه . القصه ما یهو به یاد داستان رستم و سهراب افتادیم و شروع کردیم به گفتن این داستان که ... رستم پهلوان ایران بوده و قهرمان افسانه ای اینا رو گفتم که ذهنش نسبت به رستم بعدا خراب نشه و ادامه دادم ... داستان ازدواجش با تهمینه و به دنیا آمدن سهراب و قد کشیدنش و بزرگ شدنش و در نهایت نبردش با پدر یواش یواش رفتم به دوران بچگیم که من وقتی می خوابیدم مادربزرگ مرحومم این داستان را تعریف می کرد و می رسید به قسمت های مرگ سهراب که...
24 بهمن 1395

صدای درون

سلام در درونم هیاهویی است صدایش به بیرون نمی رسد هر چه فریاد می زند پر از صداست پر از تفکرات پر از موضوعات مختلف پر از حرفهایی که هرگز گفته نشده پر است از پیشنهادات پر است از انتقادات نمی دانم چرا همانجا جا خوش کرده اند هرگز مایل به تولد نیستند هرگز به روی کاغذ نمی آیند هرگز نوشته نمی شوند هرگز گفته نمی شوند بهتر است بگویم هرگز متولد نمی شوند نمی دانم چرا دلم گل داوودی می خواهد در کنار رز صورتی . . . در مورد آمیتیس راستش کمی فکرم مشغول این قضیه است آیا او بزرگ شود مایل خواهد بود دفترچه خاطراتش در اینترنت باشد آیا از دستم ناراحت نخواهد شد...
19 دی 1395

قلب نوشت

بعضی ها نمی توانند خوب بودنشان را پنهان کنند همچنان که بعضی ها نمی توانند بد بودنشان را پنهان کنند گویی چشمها حرف می زند  وقتی کسی نگاهت می کند تا ته ته فکرش را می توانی بخوانی وقتی از تو می پرسند می توانی تا انتها به نیتشان پی ببری و پاسخ ... و چه سخت است موقعی که نمی توانی یا مبهوت می مانی که چگونه بگویی که نه به آنها بر بخورد نه به خودت که البته آنقدر به تو بر می خورد که ویران می شوی واقعا گاهی دلم از آدمها می گیرد راستی خبر خوب اینکه ... بماند ... خدا را بابت این قضیه ( خبر خوب ) هزاران بار شکر می گویم خدا به تو که می نگرم می گویم الحمدلله و به خودم که می نگرم می گویم استغفرالله چه نیکو خدایی دارم ... خدایا عاشششششق...
13 آبان 1395

چقدر زود می گذرد

دختر عزیزم دیشب که به دفتر مشقت نگاه کردم یه لحظه رفتم یه زمان مبهم ، به یه تصویر تار که از ذهنم مونده تصویری که آنچنان رنگی هم نیست مثل تلویزیون های گذشته کلاس اولم رو میگم روز اولی که به مدرسه رفتم و بعد از اینکه خانم رجایی که روحش غرق در رحمت پروردگار باشه اسمم رو خوند  منم گفتم غایب و معلم لبخندی زد و گفت عزیزم وقتی هستی باید بگی حاضر بعد تمرین یک یک بهمون داد و من تند تند نوشتم بعد زیرش معلم یه چیز نوشت من نمی تونستم بخونمش و خجالت می کشیدم بپرسم تعطیل که شدیم تا خونه رو دویدم و بعد از باباپرسیدم چی نوشته بابام گفت نوشته بیست هزار آفرین و من این اولین خاطره خوب و این معلم خوب تا ابد در ذهنم حک شد عزیزم امیدوار...
7 مهر 1395

تولد و ورود به مدرسه

عزیزترینم امسال همزمان شدن تولدت و ورود به مدرسه و یه دنیای جدید پر از علم و اکتشاف و یادگیری چیزهای جدید رو بهت تبریک میگم و خوشحالم که میخواهی خوندن کتاب رو یاد بگیری و ازش هزاران بار لذت ببری که به نظر من لذت بخش ترین چیز زندگیه امیدوارم بهترین روزها برات رقم بخوره و همچنین هر روزت زیباتر و خوشبختر از روز قبلت باشه و در صحت و  سلامتی روزگاری رو به خوشی همگام با تفکر درست و عمل درست تر بگذرانی . امیدوارم قلبت برای کشورت و برای مردمانت پر شور و حرارت سرشار از عشق وطن بتپد و بزرگترین دغدغه زندگیت پیشرفت و جلو بردن مردم کشورت چه از لحاظ اخلاقی چه علمی و هزاران چه دیگر ... باشه و همچنین شادی دیگری رو شادی خودت و غمش رو غم...
1 مهر 1395