آمیتیسآمیتیس، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

آمیتیس خورشید زندگی من و باباش

رستم و سهراب

1395/11/24 12:14
نویسنده : مادر
727 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

یکی دو شب قبل آمیتیس خانم که خوابش نمی برد از من درخواست یک قصه کرد و چون تمام داستان هایی که براش گفته بودم تکراری شده بود کلی فکر کردم و به مغزم فشار آوردم که چه داستانی بگویم که تکراری نباشه .

القصه ما یهو به یاد داستان رستم و سهراب افتادیم و شروع کردیم به گفتن این داستان که ...

رستم پهلوان ایران بوده و قهرمان افسانه ای اینا رو گفتم که ذهنش نسبت به رستم بعدا خراب نشه و ادامه دادم ...

داستان ازدواجش با تهمینه و به دنیا آمدن سهراب و قد کشیدنش و بزرگ شدنش و در نهایت نبردش با پدر یواش یواش رفتم به دوران بچگیم که من وقتی می خوابیدم مادربزرگ مرحومم این داستان را تعریف می کرد و می رسید به قسمت های مرگ سهراب که سهراب به پدر می گفت :

کنون گر تو در آب ماهی شوی                                                وگر چون شب اندر سیاهی شوی

وگر چون ستاره شوی بر سپهر                                               ببری ز روی زمین پاک مهر

بخواهد هم از تو پدر کین من                                                  چو بیند که خاک است بالین من

و من می زدم زیر گریه و با تمام وجود نسبت به مظلومیت سهراب گریه می کردم و هیچ وقت نمی تونستم رستم رو ببخشم و مادربزرگ عزیزم می گفت دختر جان رستم فلان و فلان است یل و پهلوان است نشان پیامبری دارد ( به گفته ایشون ) و اگر نبود الان معلوم نبود ایران تو چه وضعی بود تو کت من نمی رفت و حس بدم نسبت بهش تموم نمی شد و نمی تونستم ببخشمش .

و به این قسمت داستان برای آمیتیس رسیدم قلبم به شدت برای سهراب می سوخت ولی گریه نکردم اما رسیدم به جایی که رستم سر سهراب مجروح رو روی پایش گذاشت که یهو زدم زیر گریه اما این بار نه برای سهراب .

این بار برای رستم گریه کردم که پسرش رو در اون حال دیده چه کشیده این بزرگ یل که فرزند رو در اون وخامت در سینه اش فشرده و فاجعه بارتر مسببش خودش بوده به قدری گریه کردم که آمیتیس گریه افتاد .

چقدر اینجا و این صحنه رستم و تقلاش برای زنده ماندن پسرش اسفناکه .

قلبم از او متنفر نبود فقط یک پدر دل سوخته را میدید . نمی دونم چرا حسم تغییر کرده بود شاید به قول همسر چون خودت مادری دیدگاهت عوض شده . شاید الان نسبت به موضوع نظری داشته باشی ولی فردا با تغییر زمان و شرایط نظرت کاملا عوض بشه .

واااای که چقدر ما نسبت به بعضی چیزها راحت قضاوت می کنیم در حالیکه نه از فردای خود خبر داریم نه از فردای آن شخص .

در هر حال شاید شما بگید که چقدر در مورد این داستان بنده حساس بودم اما داستان رستم و سهراب هرگز برای من داستان نیست بلکه واقعیت محضه .

 

 

پسندها (4)

نظرات (0)