کوچولوی نازم
دسته گل مامان خدای مهربون تو رو 30 شهریور 1389 ساعت 9 و 30 دقیقه صبح دوشنبه به ما هدیه کرد و زیبا ترین اتفاق زندگی من و بابت رقم خورد .
الآن که نه ماه و چند روز و چند ساعت از آن لحظه مهم میگذره گاهی اوقات دلم واسه اون روزا تنگ میشه ، واسه بیدار موندنای شبونه واسه ترسیدن از لباس پوشیدن برای تو و مای بیبی عوض کردنت آخه عسلی تو فقط 3 کیلو و 150 گرم بیشتر وزن نداشتی و من از این موضوع خیلی ناراحت بودم
عزیزترین ، این عکس را 10 دقیقه بعد از به دنیا اومدنت بابایی ازت گرفت نمی دونی چقدر خوشحال بودیم و خودمونو خوشبخت ترین انسانهای روی زمین میدونستیم تو تا آخر شب خانم و ساکت خوابیدی و من مامان بزرگ جونتو اذیت نکردی ولی آخر شب یهویی گرسنه شدی و ... ولی با آرامش و طمانینه گریه می کردی ما مونده بودیم که چیکار کنیم آخرش یه خانوم مهربون به کمکمون اومد و یه کم قند داغ بهت داد و آروم شدی
عسلم لحظه ای که تو و منو از بیمارستان قدس مرخص کردند نمی دونی چقدر خوشحال بودم از اینکه می تونم تو رو با آرامش بغل کنم خیلی ذوق زده بودم خلاصه بابا جونت اومد من و تو و مامان بزرگ جونتو خونه برد خلاصه کلی خوشحال بودم ولی چیزی که منو میترسوند زردی رنگ پوستت و دانه های زرد رنگی بود که که روی بینی ات جمع شده بود همچنینی سفیدی رنگ چشات به زردی می زد و روز به روز من رو بیشتر میترسوند تا اینکه روز پنجم بعد از تولدت که برای آزمایش هیپو تیروئید به درمانگاه رفتیم با اصرار زیاد من به بیمارستان رفتیم و آزمایش بیلی روبین ازت گرفتند نمی دونی تا جوابش بیاد چقدر دعا کردم که عددش زیر 12 باشه تا اینکه نیم ساعت بعد اومدند و گفتند بیلی روبینت 16 است و باید بستری بشی و فوتو تراپی بشی
اینقدر گریه کردم که خدا بدونه بخصوص موقعی ک داشتند برای آزمایشات خونتو می گرفتند اینقدر با سوز گریه می کردی که من و بابات با هم گریه می کردیم
خلاصه یه چشم بند روی چشات گذاشتد و بردنت تو یه دستگاه زیر 8 لامپ فلور سنت که من اون چشم بندو برات یادگاری گذاشتم عزیزم 2 روز بعد مرخص شدی این خاطرات رو تعریف کردم که بدونی سلامتی تو برامون از همه چیز تو دنیا مهم تره