آميتيس و بيماري
عزيزترينم
سلام نميدونم اين خاطره رو كه برات مي نويسم چه حسي داري فقط ميخوام بدوني كه به من خيلي سخت گذشت جمعه 6/2/92 ( از اين به بعد تاريخها رو مي زنم ) دمدماي غروب بعد از رفتن عمه رضوان بود كه چون نخوابيده بودي خوابت گرفت و خوابيدي يه ساعت بعد با صداي جيغت از خواب پريدي و تا آخر شب بهونه گير بودي هر از گاهي مي گفتي آي دلم تا ساعت 3 نيمه شبم بيدار بودي يك ساعت بعد صداي ناله هايت بلند شد و بهت كه دست زدم ديدم تب شديدي داري خلاصه تا صبح پاشويه ات كردم و شربت ايبوپروفن و صبحم مرخصي تلفني بعدشم ساعت 8.5 يك دفعه دل درداي شديدت شروع شد و خلاصه آه و گريه هاي شديدت و منم نميونستم چيكار كنم و هر شربتي مثل ديسيكلومين و دايمتيكون و هر چي كه مي دونستم و ليست كرده بودم و داده بودم بابايي بخره رو به خوردت دادم ولي تو يه لحظه هم ساكت نشدي و خلاصه من مونده بودم كه چيكار كنم انگار كه تمام انواع ويروس گاستروآنتريت نيت كردن كه يه بار سر به روده هاي تو بزنن تا اينكه بعد از ظهر ساعت 3.5 بودم كه گرفتمت بغل و بردمت دكتر اينقدر تو مطب آه و ناله كردي كه بدون نوبت اولين نفر ما رو فرستادن داخل و بعد دكتر سريع گفت كه تو بيمارستان بايد بهت سرم تزريق بشه و خلاصه سريع به بيمارستان رفتيم
تو هم همش تو راه گريه مي كردي خلاصه براي سرم تزريق كردن شش جا از دستاتو سوراخ كردن تا به زور تونستن رگ پيدا كنن اينقدر من گريه كردم كه خدا بدونه آخرش منو از اتاق بيرون كردن تا اين صحنه ها رو نبينم و بي تابي نكنم و تو فرياد مي زدي ماماني و من جيگرم كباب مي شد خلاصه نمي دوني چه زجري رو تحمل كردي و كردم
بعد حالت كمي بهتر شد و به خونه رفتيم آخراي شبم تقريبا حالت بهتر شد چقدر شبي كه خوب بودي خدا رو شكر كردم خيلي دوست دارم عزيز دلم ايكاش خدا هر بيماري رو كه مي خواست به تو بده به جاش به من مي داد تا تو اين همه زجر نكشي