خنده امیتیس
کوچولوی نازم
دسته گل مامان خدای مهربون تو رو 30 شهریور 1389 ساعت 9 و 30 دقیقه صبح دوشنبه به ما هدیه کرد و زیبا ترین اتفاق زندگی من و بابت رقم خورد . الآن که نه ماه و چند روز و چند ساعت از آن لحظه مهم میگذره گاهی اوقات دلم واسه اون روزا تنگ میشه ، واسه بیدار موندنای شبونه واسه ترسیدن از لباس پوشیدن برای تو و مای بیبی عوض کردنت آخه عسلی تو فقط 3 کیلو و 150 گرم بیشتر وزن نداشتی و من از این موضوع خیلی ناراحت بودم عزیزترین ، این عکس را 10 دقیقه بعد از به دنیا اومدنت بابایی ازت گرفت نمی دونی چقدر خوشحال بودیم و خودمونو خوشبخت ترین انسانهای روی زمین میدونستیم تو تا آخر شب خانم و ساکت خوابیدی و من مامان بزرگ جونتو اذیت نکردی ولی آخر شب یهویی ...
نویسنده :
مادر
10:10
هورااا فرشته کوچولو مستقل ایستاد
قند عسل مامان تا یکی دو هفته دیگه ده ماهه میشی یادش بخیر پارسال این موقع کجا بودی هم خودت و هم مامانی در سختی بودید دو تا مروارید کوچولوی لثه پایینی ات بزرگتر شدن من منتظرم تا دندون بالایی هاتم در بیاد آخه میدونی همه می گن خیلی سخته شاید بی قراری این روزاتم به خاطر همین باشه راستی عزیز دلم بابایی تو رو سرپا نگه میداره و تو چند ثانیه به طور مستقل ایستاده می مونی ولی میترسی و سریع دست بابا رو میگیری یه چیزی از هوش و استعدادت بهت بگم یکی دو ماه بیشتر نداشتی من بهت می گفتم ببئی چی می گه و اون شعر معروف ببئی رو برات می خوندم تمام حرکات سر منو تقلید می کردی و گاهی اوقات هم پیش دستی می کردی ...
نویسنده :
مادر
13:06
عکس از خواب پریده امیتیس
گل سرخم این عکس رو یکی دو روز بعد از تولد درسا گرفتی از تولد برات تعریف کنم که چقدر بهت خوش گذشت اولش که رفتیم تو بغل همه چرخیدی بعدش هم اومدی کنار درسا و کلی باهم عکس گرفتید شمعها رو فوت کردی و کلی ذوق کردی و کادوها رو باهم باز کردید چیزی که خیلی توجه تو رو جلب کرد تزئینات تولد بود که از اول تا آخر به اونا نگاه می کردی بعدش هم خودت کادو درسا رو دادی مثل همیشه خانومانه موقع اومدن اصلا دلت نمی خواست که بیایی میدونی چی پوشیده بودی یه سارافون ساتن سفید مشکی که دامنش پفیه اینقدر خوشگله که نگو بهترینم غروب که اومدیم اینقدر خسته شده بودی که سریع خوابت برد و تا شب خوابیدی ...
نویسنده :
مادر
11:28