آمیتیسآمیتیس، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

آمیتیس خورشید زندگی من و باباش

رستم و سهراب

سلام یکی دو شب قبل آمیتیس خانم که خوابش نمی برد از من درخواست یک قصه کرد و چون تمام داستان هایی که براش گفته بودم تکراری شده بود کلی فکر کردم و به مغزم فشار آوردم که چه داستانی بگویم که تکراری نباشه . القصه ما یهو به یاد داستان رستم و سهراب افتادیم و شروع کردیم به گفتن این داستان که ... رستم پهلوان ایران بوده و قهرمان افسانه ای اینا رو گفتم که ذهنش نسبت به رستم بعدا خراب نشه و ادامه دادم ... داستان ازدواجش با تهمینه و به دنیا آمدن سهراب و قد کشیدنش و بزرگ شدنش و در نهایت نبردش با پدر یواش یواش رفتم به دوران بچگیم که من وقتی می خوابیدم مادربزرگ مرحومم این داستان را تعریف می کرد و می رسید به قسمت های مرگ سهراب که...
24 بهمن 1395

صدای درون

سلام در درونم هیاهویی است صدایش به بیرون نمی رسد هر چه فریاد می زند پر از صداست پر از تفکرات پر از موضوعات مختلف پر از حرفهایی که هرگز گفته نشده پر است از پیشنهادات پر است از انتقادات نمی دانم چرا همانجا جا خوش کرده اند هرگز مایل به تولد نیستند هرگز به روی کاغذ نمی آیند هرگز نوشته نمی شوند هرگز گفته نمی شوند بهتر است بگویم هرگز متولد نمی شوند نمی دانم چرا دلم گل داوودی می خواهد در کنار رز صورتی . . . در مورد آمیتیس راستش کمی فکرم مشغول این قضیه است آیا او بزرگ شود مایل خواهد بود دفترچه خاطراتش در اینترنت باشد آیا از دستم ناراحت نخواهد شد...
19 دی 1395

قلب نوشت

بعضی ها نمی توانند خوب بودنشان را پنهان کنند همچنان که بعضی ها نمی توانند بد بودنشان را پنهان کنند گویی چشمها حرف می زند  وقتی کسی نگاهت می کند تا ته ته فکرش را می توانی بخوانی وقتی از تو می پرسند می توانی تا انتها به نیتشان پی ببری و پاسخ ... و چه سخت است موقعی که نمی توانی یا مبهوت می مانی که چگونه بگویی که نه به آنها بر بخورد نه به خودت که البته آنقدر به تو بر می خورد که ویران می شوی واقعا گاهی دلم از آدمها می گیرد راستی خبر خوب اینکه ... بماند ... خدا را بابت این قضیه ( خبر خوب ) هزاران بار شکر می گویم خدا به تو که می نگرم می گویم الحمدلله و به خودم که می نگرم می گویم استغفرالله چه نیکو خدایی دارم ... خدایا عاشششششق...
13 آبان 1395

چقدر زود می گذرد

دختر عزیزم دیشب که به دفتر مشقت نگاه کردم یه لحظه رفتم یه زمان مبهم ، به یه تصویر تار که از ذهنم مونده تصویری که آنچنان رنگی هم نیست مثل تلویزیون های گذشته کلاس اولم رو میگم روز اولی که به مدرسه رفتم و بعد از اینکه خانم رجایی که روحش غرق در رحمت پروردگار باشه اسمم رو خوند  منم گفتم غایب و معلم لبخندی زد و گفت عزیزم وقتی هستی باید بگی حاضر بعد تمرین یک یک بهمون داد و من تند تند نوشتم بعد زیرش معلم یه چیز نوشت من نمی تونستم بخونمش و خجالت می کشیدم بپرسم تعطیل که شدیم تا خونه رو دویدم و بعد از باباپرسیدم چی نوشته بابام گفت نوشته بیست هزار آفرین و من این اولین خاطره خوب و این معلم خوب تا ابد در ذهنم حک شد عزیزم امیدوار...
7 مهر 1395

تولد و ورود به مدرسه

عزیزترینم امسال همزمان شدن تولدت و ورود به مدرسه و یه دنیای جدید پر از علم و اکتشاف و یادگیری چیزهای جدید رو بهت تبریک میگم و خوشحالم که میخواهی خوندن کتاب رو یاد بگیری و ازش هزاران بار لذت ببری که به نظر من لذت بخش ترین چیز زندگیه امیدوارم بهترین روزها برات رقم بخوره و همچنین هر روزت زیباتر و خوشبختر از روز قبلت باشه و در صحت و  سلامتی روزگاری رو به خوشی همگام با تفکر درست و عمل درست تر بگذرانی . امیدوارم قلبت برای کشورت و برای مردمانت پر شور و حرارت سرشار از عشق وطن بتپد و بزرگترین دغدغه زندگیت پیشرفت و جلو بردن مردم کشورت چه از لحاظ اخلاقی چه علمی و هزاران چه دیگر ... باشه و همچنین شادی دیگری رو شادی خودت و غمش رو غم...
1 مهر 1395

یه معذرت

سلام امروز یه سری به وبلاگ یکی از دوستان زدم مطلب جالبی در مورد اینستا و عکسها  و صفحاتش رو قرار داده بود اینقدر روی من تاثیر گذاشت که تصمیم گرفتم یه معذرت خواهی بزرگ داشته باشم اگه این وبلاگ رو خوندید و ناراحت شدید دلتون غصه دار شد و یه جورایی معنا و مفهوم فخر و تفاخر رو داشت از همتون معذرت می خوام خدایا منو ببخش امیدوارم منو با تمام بزرگواریتون ببخشید من فقط قصدم ایجاد یه دفترچه خاطرات برای دخترم بود و نه چیز دیگه و اگه حرف یا عکسی گذاشتم که شما رو ناراحت کرد با تمام وجودم معذرت میخوام و امیدوارم منو با تمام بزرگی هاتون حلال کنید سعی می کنم از این به بعد خودم و نوشته هام رو اصلاح کنم ...
16 شهريور 1395

روزت مبارک

سلام دختر عزیزم از صمیم قلب و با تمام وجود روزت را به تو تبرک می گویم و چه زیباست تقارن این روز یعنی تولد زیباترین کریمه هستی با تولد دوباره تو و چه زیبا گفت پیامبر عشق و مهربانی که به ملکوت آسمان ها کسی نمی رسد مگر آنکه دوباره متولد شود ...
14 مرداد 1395

برای تو

اگر نمی توانی بلوطی بر فراز تپه ای باشی بوته ای در دامنه ای باش ولی بهترین بوته ای باش که در کناره راه می روید اگر نمی توانی درخت باشی بوته باش   اگر نمی توانی بوته ای باشی ، علف کوچکی باش و چشم انداز کنار شاهراهی را شادمانه تر کن اگر نمی توانی نهنگ باشی ، فقط یک ماهی کوچک باش ولی بازیگوش ترین ماهی دریاچه   همه را که ناخدا نمی کنند ، ملوان هم می توان بود در این دنیا برای همه ما کاری هست کارهای بزرگ و کارهای کمی کوچکتر و آنچه که وظیفه ماست ، چندان دور از دسترس نیست   اگر نمی توانی شاهراه باشی ، کوره راه باش اگر نمی توانی خورشید باش...
12 مرداد 1395